غزلم

تارا موسوي
tarasaadat@yahoo.com

بـرف همه جا را سـفـيـد پـوش كـرده بـود، حـتي در كنـار آ تـش شـومـيـنـه هـم احـسـا س سـرمـا مـي كـردم، از هـمـيـن جـا كـه روي كـانـاپـه نـشـسـتـه بـود م بـه بـيـرون چـشـم دوخـتـم. شـاخـه هــاي درخـتـان بـلــوريـن شـده بـود، دانـه هـاي پـنـبـه اي بـرف بـه آرامـي خـود را در فـضـا رهـا كـرده بـود نـد. چـشـمـم را بـه آتـش دوخـتـم، شـعـلـه هـاي رقـصـان، گـرمـا را در وجـودم بـه جـريـان انـداخـت. از طـرفـي حـس عـجـيـبـي را در مـن بـوجـود آورد. بـه يـاد ديـشـب افــتـــادم، مـثـل هـر شـب بـاز هـم فـريـاد هـاي ”داريـوش“ در گـوشـم زنـگ زد، صـداي شــكـسـتـن فـنـجـان وگـلـدان ، جـرقـه هـاي آتـش بـاهـم آزارم مـي داد، گـوشـهـــايـم را گـرفـتـم و چـشـمـهـايـم را روي هـم فـشـردم. بـاز هـم بـهـانـه هـاي بـي جـاي او، بـازهـم . . .
. . . آخـه تـقـصـيـر مـن چـه بـود كـه يـكـدانـه دخـتـرم پـرزد و رفـت، مـن كـه خـودم در حـسـرت لـبـخـنـد شـيـريـنـش مـي سـوخـتـم. چـه كـار كـنـم كـه هـر بـار كـه كـودكـي هـم سـن و سـال “غـزل”مـي ديـد آتـش مـي گـرفـت. هـر وقـت بـه خـانـه ي بـرادرش مـي رفـت بـا د يـد ن بـچـه ي لـوس آنـهـا د لـش مـي خـواسـت خـودش هـم نـاز بـچـه اش را بـكـشـد. آنـوقـت مـي آمـد و عـقـده ي هـمـه ي ايـن نـداري را بـر سـرم مـي كـوبـانـد.
ازش خـواسـتـم طـلـاقـم بـده، گـفـت: نـه! گـفـتـم: بـرو زنـي بـگـيـر تـا خـاطـره ي ايـن زنـدگـي فـرامـوشـت بـشـه. گـفـت: نـه. گـفـتـم: مـن لـيـاقـت تـو را نـدارم، مـن عـرضـه نـداشـتـم از بـچـه ات بـه خـوبـي نـگـهـداري كـنـم، گـريـه كـردم, اشـكـم را پـاك كـرد و گـفـت: نـه تـو خـوبـي، خـواسـت خـدا بـوده، خـودش داده ، خـودش هـم گـرفــتـه. گـفـتـم: آخـه تـقـصـيـر مـن بـود، گـفـت: نـه قـسـمـت بـوده. تـو كـه نـمـي دونـسـتـي قـد ش بـه دسـتـگـيـره ي در مي رسـه .
گـفـتـم: از بـي عـرضـگـي مـنـه. گـفـت: نـه. ايـن فـكـر رو نـكـن، تـو تـا اون مـوقـع بـه خـوبـي مـواظـبـش بـودي.
بـاز صـداي گـريـه ي بـچـه ي هـمـسـايـه، بـاز اخـمـهـاي “داريـوش”، بـاز بـه يـاد دخـتـرمـان افـتـاد و غـرغـرش شـروع شـد. اه ،قـربـان خـدا بـچـه ي يكـي يكـد ونـه ي مـا را مـي بـره ، بـعـد بـه يكـي چـنـد تـا بـچـه مـي ده؟ گـفـتم:
عـيـب نـداره، قـسـمـت بـوده، چـيـن بـيـن د و ابـرويـش بـيـشـتـر شـد و بـا پـوزخـنـد گـفـت: آره! يكـي عـرضـه نـداره يك بچـه رو نگه داره ، بعـد يكـي چـنـد تـا بچـه رو مـثـل يك دسـتـه گـل نگه مـي داره. خون در رگهـايـم جوشـيد، از ايـن كـنـايه اش تنـم بـه لـرزه درآمد. بـا عـصـبانيـت گـفـتـم: مـن چـه كار كـنـم ، اون يك د فـعـه در رو باز كـرد و رفـت رو تراس، مـن كـه عـلم غـيب ند اشـتـم. هـل اين بودم كـه شامت زود تر حاضـر بشـه و . . .
باز خـشـم و فـرياد و باز صـداي جـرقـه هـاي آتـش . . .
هـر بار كـه با هـم حـرف مي زد يم آخـرش هـمـيـن بود، فـكـرغـزل وبحـث سـر افـتادن او از طـبقـه ي پـنجـم . . . صـداي جـيغ گـربـه اي اعـصـابـم را خـرد كـرد. رفـتم طـرف تـراس ، كـف تراس از برف پوشـيده شـده بود، تكـه اي سـرخ رنـگ روي برفـهـا . . . آه . . .خون . . . د رسـت مثـل هـمان وقـت كـه از لـب نرده بـه پاييـن نگاه كـرد م ، خون دخـترم از هـمان فاصـلـه قـد هـميـن تكـه خون بود. قـلـبم بـه درد آمد. آه . . . چـيزي سـفـيد رنگ تكان خورد، كـبوتر! . . . ديگـر نفـهـميد م چـه مي كـنم در را با شـتاب باز كـردم و روي زانو نشـسـتم، سـر انگـشـتانم پرهـاي كـبوتر را لـمس كـرد. درسـت مثـل صورت نرم د خـترم، فورا“ او را بـه بغـل گـرفـته و بـه داخـل بردم. پارچـه ي نرمي كـه قـبل نوزادم را در آن مي پيچـيدم، بـه دورش پيچـيدم، خون را از بالـش پاك كـرد م و آرام زخـم آنرا بسـتم؛ هـمان كاري كـه بايد براي دخـترم مي كـرد م و . . .
او مي لـرزيد، قـلـب كـوچـكـش زير انگشـتانم بالا و پاييـن مي رفـت، آرام او را بـه كـنار شـومينـه بردم و داخـل سـبدي قـرار دادم، كـم كـم گـرماي اطـراف بهـش جان داد و نوري در چـشـمان كـوچـكـش پديدار شـد. چـشـمان گـرد و كـوچـكـش را مي چـرخاند، آرامشـي خا ص در چـشـمانش ديدم . پـس ازچـندين ماه لـبخـندي لـبانم را نوازش كـرد هـمانطـور كـه او را لمس مي كـردم، اشـك گـرمي روي گـونـه هـايم ريخـت.
چـند روزي گـذشـت، مثـل يك پروانه دورش مي گـشـتم، تر و خـشـكـش مي كـردم. بالـش خوب شـده بود اما دلم نمي خواسـت پروازش بدم، بره. او هـم بـه من وابسـته شـده بود، درسـت مثـل اينكـه مادرش هـسـتم، از دسـتم آب و دان مي خورد و هـر كـجا مي رفـتم بـه دنبالـم راه مي رفـت. هـمه ي نيا رو بهـم داده بودند، انگار غـزلم برگـشـته بود پيشـم. داريوش هـم خوشـحال بود كـه من حا لم بهـتر شـده و خـنده بـه لبانم برگـشـته اما مي گـفـت كـه خوب نيسـت اين كـبوتر رو اسـير خودت كـني، اون بايد آزاد باشـه، تو آسـمونا پرواز كـنه، برقـصـه و آواز بخونه. اما من نـه! توان اين رو نداشـتم كـه ازش دل بكـنم، دلم نمي خواسـت باري د يگر يگانـه اميدم رو از دسـت بدهـم.
روزهـا مي گـذ شـت و در كـنار دخـترم شـاد بودم، ديگـر از آن دعواها و بهانه گـيريها خـبري نبود. داريوش هم كاري به كارم نداشـت. من و دخترم خوشـبخت بود يم ، وقـتي پرهاي نرمش را نوازش مي كـردم ، موهاي دخـترم را حـس مي كـردم و اين برايم يك د نيا بود و حاضـر نبودم اين لحـظه را از دسـت بدهم.
بهار شـده بود، هـمه جا غـرق شـكـوفه و نسـيم بهاري، درخـتان را نوازش مي كـرد. اما من از ترس اينكه كـبوترم . . . نه غـزلم، به تراس برود و باز هم به پاييـن پرت شـود، حـتي لاي پنجـره ها رو باز نمي كـردم. مي ديدم كـنار پنجـره مي نشـيند و غـمگـين به پرنده هاي در حال پرواز نگاه مي كـند، اما نمي خواسـتم به خودم بقـبولانم كه او هم بايد آزاد باشـه و پرواز كـنه.
داريوش بود و سـر تكان داد نش و من بي خـيال او را در آغـوش گـرفـته و به آشـپزخانه مي بردم و برايش آواز مي خواند م، تا اينكـه يك روز داريوش مرا نشاند كنار خودش، خـيلي با من صـحـبت كـرد، سـعـي مي كـرد مرا قانع كـند كه با دسـت خودم آزاد ش كنم، يعـني اينكه باز هم از دسـتش بدم. آخـه چـه حـرفي مي زد؟ من بايد دخـترم رو كه خـيلي كوچـك بود، با دسـت خودم از خونه بيرون مي انداخـتم؟ نه. اين نمي شـه. حالا د يگه اون دخـترم بود و من بايد اينبار از دخـترم به خوبي نگهداري مي كـردم. تا مبادا پرت بشه تـوي حـياط . . . حالا اگه اون پرواز كـردن بلد نبود چي ؟ به سـرنوشـت غـزل د چارمي شـد و من اين را نمي خواسـتم.
آخـر يك روز داريوش عـصـباني شـد، ديگر طاقـت بي قـراري هاي او در پشـت شـيشـه را نداشـت، برخاسـت و او را در د سـتش گـرفـت و در تراس را باز كـرد، تازه به خودم آمدم و وحـشـت سـراسـر وجودم را گـرفـت، جـيغ زدم، غـزلم . . . .. . اما با پرواز او رو به آسـمان به يكـباره آرام شـدم، ديدم كه نيفـتاد، پرواز كـرد، بالا رفـت، بالاتر. . .
داريوش گـفـت: د يدي، ديدي، نيفـتاد، دخـترمان هم رو به خـدا پرواز كـرده، اما تو اين رو ند يدي، منهم ند يدم.
زير لـب گـفـتم: ” اما حالا د يدم.“


پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31186< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي